تفاوت بین دو برداشت از دمکراسی، برداشتهای بورژوایی و سوسیالیستی، بنیادین است. یکی دمکراسی را به عنوان نمایندگی اراده مردم در هستی تجربی آنها میبیند، در حالیکه دیگری دمکراسی را به عنوان نمایندگی اراده مردمی میبیند که تحت رهبری تنها طبقهای که در «جامعه مدرن» یعنی تحت سرمایهداری، میتواند مبارزه برای شکل گرفتن اجتماع نوینی را رهبری کند- یعنی پرولتاریا- از هستی تجربی صِرف خود فراتر رفته، یک اجتماع نوین تشکیل داده اند.
تارنگاشت عدالت
منبع: دمکراسی مردم
۳۰ دسامبر ۲۰۱۲
نویسنده: پرابهات پاتنایک
رسم دمکراسی در کشورهای سرمایهداری که در آن همه احزاب و نامزدهای عمده از طرف گروههای سرمایهداران بزرگ تأمین مالی میشوند و نتیجتاً برنامههای همان سرمایهداران بزرگ را دارند، یک کلاهبرداری و مضحکه است: انتخاب بین نامزدها نتیجتاً هیچ تفاوتی با انتخاب بین انواع پودر لباسشویی ندارد، و بر این اساس است که چه کسی خوشعکستر است و چه کسی کودکان بیشتری را میبوسد. اما حتا اگر رسم واقعی دمکراسی را کنار بگذاریم، برداشتهای آلترناتیو از دمکراسی وجود دارند، که باید تمیز داده شوند، اما اغلب تمیز داده نمیشوند.
نخستین برداشت، مردم (demos) را آنطور که به طور تجربی (empiric) وجود دارند میفهمد. این بیان متداول را میپذیرد که «دمکراسی باید اراده مردم را نمایندگی کند.» این برداشت، در این شکل عریان، دمکراسی را به اکثریتسالاری صرف تقلیل میدهد، به اینکه اراده اکثریت مردم، در وضعیت تجربی هستی آنها، باید چیره باشد؛ این برداشتی نه تنها نادرست، بلکه حتا خطرناک از دمکراسی است، زیرا مستلزم این است که اگر اکثریت مردم پدرشاهی را تأیید کرد پس پدرشاهی باید چیره شود، اگر اکثریت هندوئیت (Hindutva) را تأیید کرد پس نظام حکومتی باید هندوئیت را راضی نگه دارد، اگر اکثریت غرق در آگاهی کاستی است پس نظام حکومتی نیز باید رفتار کاستگرایانه را منعکس کند و غیره.
یک پالایش از این برداشت، دمکراسی را نه بازتاب اراده اکثریت مردم، آنطور که به طور تجربی هستند، بلکه ناشی از مذاکرات بین گروههایی از مردم که به طور تجربی وجود دارند میبیند، یعنی دمکراسی را به «سیاستهای هویتی» تقلیل میدهد که در آن به گروههای هویتی گوناگون به طرق مختلف «جا داده میشود.» یک نظام حکومتی دمکراتیک نتیجتاً نظام «همسازیها» بین گروههای هویتی گوناگون، یک بده-بستان بین گروههای متمایزی است که متمایز میمانند.
کل این برداشت، چه در شکل اکثریتسالاری آن یا در شکل بیشتر پالایش شده («کمتر افراطی») آن، برداشت اساسی بورژوازی از دمکراسی است. علامت مشخصه آن این است که «مردم» را در هستی تجربی آن در نظر میگیرد. در واقع، دمکراسی بورژوایی فقط این کار را نمیکند؛ کار بیشتری میکند، یعنی عامدانه مردم را به گروههای تجربی متمایز میسازد، که در میان خود براساس هویتهای گوناگون، براساس تفاوتهای کاستی، قومی و منطقهای تقسیم شده اند و به مفاهیم پدرشاهی، و در شرایط ما (یعنی در یک کشور توسعهنیافته)، به مشروعیت اجتماعی تفاوتهای وضعیتی گردن مینهند. نامزدها برای نیرد انتخاباتی بر اساس «معادلات کاستی» برگزیده میشوند؛ برنامههای انتخاباتی با در نظر گرفتن منافع گروههای کاستی و دیگر گروههای هویتی به نحوی تهیه میشود، که بتواند ائتلافی از این گروهها را برای کسب درصد پیروزکننده آراء بسیج نماید و غیره.
به عبارت دیگر، دمکراسی بورژوايی در حالی که به طور مفهومی برتری «مردم» را میپذیرد، «مردم» را در هستی تجربی آنها، طبقهبندی شده بر اساس وضع، در نظر میگیرد، و این تفاوتها را دایمی و تشدید میکند. این برای حکمرانی بورژوازی اساسی است، زیرا متحد شدن مردم، فراتر رفتن آنها از هویتهای تجربی خود، برای نبرد جهت بهسازی شرایط زندگی خود، یا نبرد برای یک جامعه آلترناتیو در مقابل جامعهای که در آن به عنوان «اشیاء» وجود دارند، تهدیدی به آن به شمار میآید.
در مقابل این، یک برداشت آلترناتیو از دمکراسی وجود دارد، که در آن دمکراسی اراده مردم را نمایندگی میکند، نه «مردم» در وضعیت تجربی آنها، بلکه «مردم»ی که از وضعیت تجربی خود فراتر رفته اند تا یک اجتماع نوین را تشکیل دهند.
اصطلاج «شهروند» که در انقلاب فرانسه مورد استفاده قرار گرفت، به این فرارفتن از تقسیم تجربی میان مردم نظر دارد. این بدین معنا نیست که تمام هویتهای دیگر نابود میشوند و مردم فقط به یک توده متجانس غیرقابل تمایز بدل میشوند. این به معنی دو چیز است: نخست، اینکه هویتهایی که در نابرابریهای وضعیتی ریشه دارند، مانند کاست، نابود میشوند؛ و دوم، در ارتباط با هویتهای دیگری که بر تمایزات وضعیتی قرار ندارند، مانند هویتهای مبتنی بر مذهب، منطقه، با گروه زبانی، هویت مردم به مثابه اعضای یک اجتماع نوین شهروندان، برادری نوین برابرها، بر تمام این نوع هویتها یک اولویت قاموسی دارد. هویت مذهبی، به عنوان مثال، ممکن است شیوههای هستی خصوصی مردم را تعیین کند، اما در حوزه عمومی وارد نمیشود.
به طور خلاصه، دمکراسی فقط دنیایی نیست که در آن اراده «مردم»، آنچنان که به طور تجربی وجود دارند، چیره است؛ دمکراسی بالاتر از همه از خود «مردم» تشکیل میشود، تا آنها بتوانند واقعاً به یک کالکتیو بدل شوند، و بدان وسیله حاکم بر سرنوشت خود گردند.
رابطه بین دمکراسی و سوسیالیسم آشکارا از این منتج میشود. تئوری سوسیالیستی معتقد است که سرمایهداری نه تنها مردم را به افراد اَتمیزه شده که هر یک در تقابل با بازار قرار دارد تقسیم میکند، بلکه همچنین آنها را قربانی نظامی میسازد که «خودبهخودی»، مستقل از اراده و آگاهی انسان عمل مینماید.
به عنوان مثال، بحرانها به این دلیل رخ نمیدهند که کسی آرزوی رخ دادن آنها را کرده است، بلکه به دلیل خودبهخوی نظام، رخ دادن این بحرانها ناگزیر میشود؛ سرمایهداران انباشت نمیکنند چون عاشق انباشت کردن هستند، بلکه به این دلیل که آنها در مبارزه داروینیستی برای بقاء گرفتارند، که طی آن سرمایه بزرگ سرمایه کوچک را از میدان به در میکند: این یک مورد مشخص از روند تمرکز سرمایه را تشکیل میدهد و آنها را برای اینکه کوچک باقی نمانند به انباشت کردن مجبور مینماید. نتیجتاً، اگر قرار است مردم حاکم بر سرنوشت خود شوند، آنها باید بر نظام خودبهخودی اقتصادیی که گرفتار آنند پیروز شوند، و آن را با نظامی جایگزین کنند که در آن واقعیت اقتصادی تأثیرگذار بر زندگی آنها بتواند از طريق مداخله سیاسی شکل بگیرد.
بنابراین، سوسیالیسم که این نظام عاری از خودبهخودی را نمایندگی میکند، یک پیششرط برای حاکم شدن مردم بر سرنوشت خود از طریق مداخله سیاسی کالکتیو است. آن وقت مالکیت اجتماعی بر ابزار تولید یک شرط اساسی برای تحقق دمکراسی میشود. دمکراسی که در آن مردم میتوانند سرنوشت خود را از طريق مداخله سیاسی تعیین کنند تنها تحت سوسیالیسم ممکن میشود.
تفاوت بنیادین
تفاوت بین دو برداشت از دمکراسی، برداشتهای بورژوایی و سوسیالیستی، بنیادین است. یکی دمکراسی را به عنوان نمایندگی اراده مردم در هستی تجربی آنها میبیند، در حالی که دیگری دمکراسی را به عنوان نمایندگی اراده مردمی میبیند که تحت رهبری تنها طبقهای که در «جامعه مدرن» یعنی تحت سرمایهداری، میتواند مبارزه برای شکل گرفتن اجتماع نوینی را رهبری کند- یعنی پرولتاریا- از هستی تجربی صِرف خود فراتر رفته یک اجتماع نوین تشکیل داده اند. پرولتاریا نیز بر هستی تجربی صرف خود از طریق مبارزاتش چیره میشود. به عبارت دیگر، پرولتاریا، خود را از طريق مبارزاتش دگرگون میکند؛ و متحدین خود را، به طور کلی مردم را، با حمایتش از مبارزات آنها دگرگون میکند.
برداشت نخست دمکراسی را به مثابه همسازی بین کاستها در داخل یک نظام کاستی از قبل موجود، از طريق در بهترین حالت برخی تغییرات در نظام کاستی از قبل موجود میبیند؛ و چون آن همسازی باید نیروی چانهزنی غالب کاستهای گوناگون را منعکس نماید، این برداشت دمکراسی را صرفاً ادامه این میراث نفرتانگیز، البته به شیوهای که به طور مناسب تعدیل و دگرگون شده میبیند. برداشت دوم دمکراسی را به عنوان الغای کل نظام کاستی، ویرانی این میراث نفرتانگیز از طريق تشکیل یک اجتماع نوین برابرها میبیند.
چون مردم به طور خودکار از هستی تجربی خود گام بیرون نمیگذارند تا یک اجتماع نوین تشکیل دهند، نه بیشتر از آنکه پرولتاریا به طور خودکار از مبارزه سندیکایی گام بیرون میگذارد تا آگاهی سوسیالیستی به دست آورد، نتیجتاً دمکراسی، مانند سوسیالیسم، باید از «خارج»- نه از نقطهنظر جغرافیایی، بلکه از نقطهنظر فلسفۀ شناخت (epistemological)- آورده شود. دمکراسی نیر به طور خلاصه یک تحمیل است؛ دمکراسی بزرگداشت صرف آنچه که وجود دارد، نیست. مطمئناً، این تحمیل نمیتواند یک تحمیل زورگویانه باشد؛ خاک آن، به عنوان میراث ایدئولوژیهای عدالتطلبانه، از آنجمله ایدئولوژی مبارزه ضداستعماری، باید در میان مردم وجود داشته باشد. (همانطور که لنین آن را بر بستر آگاهی سوسیالیستی مطرح کرد: پرولتاریا غریزه طبقاتی دارد نه آگاهی طبقاتی.)
این نکته اغلب در بحثها پیرامون دمکراسی نادیده گرفته میشود. اجازه بدهید مورد «تمرکززدایی» را در نظر بگیریم، که اغلب ادعا میشود که قدرت و منابع باید به پنجایات [شورای پنج نفره ریشسفیدان روستا] اختصاص یابند، زیرا آنها «اجتماع روستا» را نمایندگی میکنند. به عبارت دیگر، دمکراسی با اختصاص قدرتها و منابع به «اجتماع روستا» از طريق واسطگی پنجابات مشخص میشود.
این یک ستایش بیش از حد از واقعیت تجربی موجود است. «اجتماع روستا»، نه تنها درخور ستایش، حفظ، و تقویت به مثابه تحقق دمکراسی نیست، بلکه لازم است که نابود شود، زیرا بر سلسله مراتبی قرار داد که اساساً ضددمکراتیک است. کارل مارکس انتظار داشت استعمار این کار را انجام دهد. اما تا جایی که استعمار و سرمایهداری داخلی که جای آن را گرفت، این کار را کرده اند (که با توجه به گستردگی معاصر خاپ پنجایات روشن است این کار را نکرده اند)، وظیفه تاریخی طبقه کارگر و نمایندگان سیاسی آن میشود که کار را تمام کنند و بر ویرانههای آن یک اجتماع نوین بنا نهند. مفهوم این اجتماع نوین باید از نقطهنظر فلسفه شناخت، از بیرون آورده شود. رومانتیسم بومی از «اجتماع روستا» در خدمت تضعیف امر تحقق دمکراسی است (درست همانطور که رومانتیسم طبقه کارگر در هستی تجربی خود سوسیالیسم را تضعیف میکند.) این در بهترین حالت در حصار مفهوم بورژوایی دمکراسی که در بالا به آن اشاره شد میماند. لازم به اشاره است که دکتر باباصاحب آمبدکار به درستی با تمرکززدایی و اختصاص قدرتها به به اصطلاح «اجتماع روستا» مخالف بود.
فرضیات نادرست
نویسندگان بسیاری، از آنجمله برخی سمپاتهای چپ وجود دارند که معتقدند حکم لنینیستی در باره آوردن آگاهی سوسیالیستی از «خارج» برای طبقه کارگر اساساً ضددمکراتیک است. آنها منشاء دگرگونی رژیمهای سوسیالیستی به حکومتهای تکحزبی را در این حکم بنیادین لنین میدانند. البته دیگرانی هستند که دمکراسی و سوسیالیسم را از بنیاد متضاد میدانند؛ چون دمکراسی با نظرات مردم همانطور که هستند مربوط میشود، در حالی که سوسیالیسم یک تحمیل را نمایندگی میکند.
اینها آشکارا فرضیات نادرستی اند، زیرا دمکراسی کمتر از سوسیالیسم یک «تحمیل» نیست. در واقع، تمام دگرگونیهای انقلابی از نقطه نظر فلسفه شناخت یک دخالت از «خارج» را نمایندگی میکنند؛ ندیدن این و مخالفت با چنین دخالتی چون از «خارج» است، به معنی دفاع از وضع موضع است، بدون توجه به اینکه اشخاصی که این را میگویند چقدر حُسننیت دارند و چقدر صاقانه با وضع موجود مخالفند.
اینکه ضرورت این دخالتِ از نقطهنظر فلسفۀ شناخت از خارج فقط برای سوسیالیسم نیست، فقط برای دمکراسی نیست، بلکه حتا برای سوسیالیسم نیز هست اغلب به وسیله رفیق ب. ت. رانادیو مورد تأکید قرار میگرفت که میگفت: «اشخاص کمی در هند وجود دارند که شما میتوانید آنها را سکولار اصیل بنامید، اما همین تعداد برای دفاع از سکولاریسم در کشور بیش از حد لازم است.» مردم به طور خودکار برای پذیرش سکولاریسم رشد نمیکنند. این در پی فراتر رفتن از آگاهی موجود برای ایجاد یک اجتماع نوین حاصل میشود؛ و به گفته ب. ت. راندادیو باور به این فراتر رفتن، هنوز محدود به تعداد کمی است.
http://pd.cpim.org/2012/1230_pd/12302012_3.html
—————————————
*«عدالت»:
«ما گفتیم که آگاهی سوسیال دمکراتیک در کارگران اصولاً نمیتوانست وجود داشته باشد. این آگاهی را فقط از خارج ممکن بود وارد کرد. تاریخ تمام کشورهای گواهی میدهد که طبقۀ کارگر با قوای خود منحصراً میتواند آگاهی تردیونیونیستی حاصل نماید، یعنی اعتقاد حاصل کند که باید تشکیل اتحادیه بدهد، بر ضد کارفرمایان مبارزه کند و دولت را مجبور به صدور قوانینی بنماید که برای کارگران لازم است و غیره. ولی آموزش سوسیالیسم از آن تئوریهای فلسفی، تاریخی و اقتصادی نشو و نما یافته است که نمایندگان دانشور طبقات دارا و روشنفکران تتبع نموده اند. خود مارکس و انگلس موجدین سوسیالیسم علمی معاصر نیز از لحاظ موقعیت اجتماعی خود در زمرۀ روشنفکران بورژوازی بودند. به همین گونه در روسیه نیز آموزش تئوریک سوسیال دمکراسی کاملاً مستقل از رشد خودبهخودی جنبش کارگری و به مثابۀ نتیجۀ طبیعی و ناگزیر تکامل فکری روشنفکران انقلابی سوسیالیست به وجود آمده است.» (لنین، «چه باید کرد؟» منتخب آثار در ۴ جلد، جلد ۱، بخش «حرکت خودبهخودی و آگاهی سوسیال دمکراسی»)
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟