مرکز توجه این کتاب روی سؤالی قرار گرفته که مدام از طرف چپهای غربی دور زده میشود: آیا «جهان آزاد» واقعاً مجسمکننده آزادی است؟ تغییراتی که به دنبال پیروزی در جنگ سرد رخ داد بیش از پیش خصلت بغرنج، اگر نخواهیم بگوییم متزورانه، این خودنمایی را آشکار کرد. از طرف دیگر این پیروزی، نیروهای اپوزیسیون علیه نظم حاکم را به شدت به تردید وا داشت و سردرگم نمود. آیا میتوان موفقیت سرکردگی (سیاسی و اقتصادی) لیبرالیسم و بیش از هر چیز نواستعمار را با این تعبیر تعریف کرد.
تارنگاشت عدالت
نويسنده: دومنيکو لوسوردو
برگردان: خ. طهوری
فصل ۶ از بخش دوم کتاب «وقتی نیروهای چپ در صحنه نیستند …» با عنوان: «قدرت مطلق به فساد مطلق میانجامد.» در کتابخانۀ «عدالت» منتشر شد.
برای مطالعۀ اين اثر ارزنده به اين نشانی مراجعه کنيد:
http://www.edalat.org/ketabkhaneh/VaqtiNirouhayeChapDarSahnehNistand.pdf
۶. «قدرت مطلق به فساد مطلق میانجامد.»
امپراتوری که ما در مورد آن به تأمل نشسته ایم و در صدد است سلطه جهانی خود را بر پا کند، در نظر دارد برای خود تفوق نظامی عظیمی را که تاکنون تاریخ به چشم ندیده بنا (و حفظ) کند. تاریخشناس آمریکا «پل کندی» نوشت:
نیروی دریایی انگلیس به مراتب کوچکتر از نیروی دریایی کشورهای اروپایی بود و همینطور نیروی دریایی پادشاهی از نیروی دریایی جمع همه کشورهای درجه دوم و سوم زیاد هم بزرگتر نبود. ولی در لحظه کنونی کلیه نیروهای دریایی جهان روی هم میتوانند تنها خسارات ناچیزی به تفوق نظامی آمریکا وارد کنند.
مسأله تنها بر سر نیروی دریایی نیست:
در رابطه با قدرت نظامی، بدون در نظر گرفتن بودجه عظیم نظامی این کشور (که تقریباً معادل بودجه بقیه کشورهای دیگر روی هم است) و بودجه تحقیق و تکامل در بخش نظامی (که چهار برابر بودجه کشورهای فرانسه و آلمان و انگلستان و ایتالیا روی هم است)، ایالات متحده آمریکا دارای برتری بیسابقه با تواناییهای غیرقابل عبوری در سطوح بسیار بالا مثلاً در بخش سلاحهای استراتژیک، هواپیماهای B-2 شبح، ارتباطات از راه دور، حسگرها و مهمات بسیار دقیق است. ایالات متحده آمریکا به برکت این برتری نظامی به شکل بینظیری هر سه بُعد (آب، خاک و هوا) را که نمایش قدرت وابسته به آنهاست در کنترل خویش دارد و از این طریق امکان اعمال قدرت سرکردگی در سطح جهان را به خود تخصیص داده است.
باید باز هم جلوتر رفت:
برتری مطلق که ایالات متحده آمریکا صریحاً به دنبال آن است به طور ضمنی کنترل کامل ۵ بعد طیف جنگی (زمین، هوا، آب، فضا و فضای مجازی) را دربر میگیرد
برتری مطلق که ایالات متحده آمریکا صریحاً به دنبال آن است به طور ضمنی کنترل کامل ۵ بعد طیف جنگی (زمین، هوا، آب، فضا و فضای مجازی) را دربر میگیرد.
گهگاه این برتری بیحد نظامی از طرف نظریهپردازان و سیاستمداران آمریکایی با غرور منعکس و به شکل تهدیدآمیزی برجسته میشود: «وسعت و قدرت ضربه جهانی آمریکا امروز یک پدیده منحصر به فرد در تاریخ است.» سروکار ما اینجا با یک «ارتش از نظر فنآوری بینظیر و تنها ارتشی میباشد که قادر است تمام کره زمین را کنترل کند.» اگر اضافه بر فاکتور نظامی محدود، توان سیاسی و دیپلماتیک ایالات متحده آمریکا را نیز در نظر بگیریم، در آنصورت برتری عظیم این کشور باز هم بیشتر آشکار میشود: ژاپن عمدتاً «یکی از کشورهای تحت قیمومیت آمریکاست.» و قبل از هر چیز: «واقعیت خشن این است که اروپای غربی و اروپای مرکزی روزبهروز بیشتر زیر قیمومیت آمریکا قرار میگیرند با همپیمانانی که انسان را کمی به فکر دستنشاندگان و خراجپردازان میاندازد.» حکمی که اخیراً باز تکرار شد: «اروپا یک دستنشانده ژئوپولیتیکی حقیر ایالات متحده آمریکا در چارچوب غرب نیمهمتحد باقی میماند.»
ولی مسأله تنها سلاح و پیمانهای نظامی نیست. ایالات متحده آمریکا به برکت برتری فنآوری خود قادر است «تمام کره زمین» را زیر ذرهبین خود گذاشته و همپیمانان خود را زیر کنترل دقیق واشنگتن قرار دهد و این تازه تمام داستان نیست. ببینیم در بخش مالی چه میگذرد:
«
همینطور شبکه فنی و قبل از هر چیز شبکه تکنیکی مالی آژانسها میتواند امروز به عنوان بخش جداییناپذیر سیستم آمریکایی محسوب گردد. صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی که گویا منافع «جهانی» را نمایندگی میکنند، در واقع عمدتاً زیر نفوذ شدید ایالات متحده قرار دارند
همینطور شبکه فنی و قبل از هر چیز شبکه تکنیکی مالی آژانسها میتواند امروز به عنوان بخش جداییناپذیر سیستم آمریکایی محسوب گردد. صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی که گویا منافع «جهانی» را نمایندگی میکنند، در واقع عمدتاً زیر نفوذ شدید ایالات متحده قرار دارند.»
این وضعیت اجازه میدهد که آمریکا در کار سازمان ملل متحد و شورای امنیت و کار مجامعی که در مورد جنگ و صلح تصمیم میگیرند به شدت دخالت کند. از طریق ترکیب مؤثر این فاکتورهای متنوع ایالات متحده آمریکا و همپیمانان آن – به امید دستگیری «ادوراد سنودن» که بعداً بیپایه از آب درآمد – روز ٣ ژوئیه ٢٠١٣ هواپیمای ريیسجمهور بولیوی «اوو مورالس» را از مسیر خود خارج کردند و مورد تعقیب قرار دادند: حداقل در غرب این نقض شدید حقوق بینالمللی نه اعتراض و نه ملامت و نه تقبیحی به دنبال داشت. و سر آخر نباید نفوذ عظیمی را که روی دستگاه رسانهای بینالمللی اعمال میشود، فراموش کرد، دستگاهی که همانطور که در زیر خواهیم دید نه تنها اجازه میدهد تولید ایدهها، بلکه تولید احساسات نیز زیر کنترل قرار گیرد.
در واقع بحران مالی برای پنتاگون نیز مشکلاتی به وجود آورد که مجبور شد بودجه خود را که هنوز هم بسیار عظیم و غیرقابل قیاس است، کاهش دهد. ولی این وضعیت میتواند به جای اینکه نگرانیهای موجود در مورد امکانات صلح را کاهش بخشد، برعکس به آنها بیافزاید.
واشنگتن میخواهد قبل از اینکه دیر شود، سرکردگی جهانی خویش را تقویت و تثبیت کند
واشنگتن میخواهد قبل از اینکه دیر شود، سرکردگی جهانی خویش را تقویت و تثبیت کند: در اینجا مسأله «محور» مطرح میشود که به معنی انتقال دستگاه نظامی به آسیا با هدف کنترل چین است و همینطور تکامل و استقرار بیوقفه یک سیستم موشکی که عملاً انحصار استفاده از سلاح هستهای و از این طریق امکان وارد آوردن «ضربه اولِ» تعیین کننده از سوی ایالات متحده آمریکا را تضمین میکند.
با در نظر گرفتن چنین وضعیت و چنین نیاتی ممکن بود انسان فکر کند که روشنفکران منطقی و لیبرال غرب نگرانیهای خود را مطرح خواهند کرد، به هر حال این «لرد آکتون» یکی از پیشکسوتان لیبرالیسم بود که در زمان خود اصل را اینطور فرموله کرد: «قدرت به ارتشاء میگراید و قدرت مطلق فساد مطلق به همراه میآورد.» این دستآورد تاریخی لیبرالیسم بود که به جای تکیه روی جستوجوی سیاستمداران برجسته، اجرای هنجارها و مکانیسمهایی درمرکز توجه قرار گیرد که کمک میکند، قدرت را محدود ساخته و آن را قابل قبول و به نحوی بیخطر نماید. در پرتو این شناخت
باید فارغ از شخصیت فردی رؤسای جمهور در کاخ سفید، قدرت مطلقه آنها در رابطه با حق تصمیمگیری در مورد مرگ و زندگی را که آنها در سطح جهان اعمال میکنند و یا مایل اند اعمال دارند، به عنوان خطر بزرگ و غیرقابل قبول و یا حتی یک فاجعه برداشت کرد
باید فارغ از شخصیت فردی رؤسای جمهور در کاخ سفید، قدرت مطلقه آنها در رابطه با حق تصمیمگیری در مورد مرگ و زندگی را که آنها در سطح جهان اعمال میکنند و یا مایل اند اعمال دارند، به عنوان خطر بزرگ و غیرقابل قبول و یا حتی یک فاجعه برداشت کرد. ولی غرب لیبرال بر رویهم و متفکران ستوده آن اگر اصلاً چیزی گفتند و یا گامی برداشتند درست نقطه مقابل نگرانی فوق بود: نگرانی و ترس آنها از اینرو است که قدرت مطلقی که واشنگتن مدعی آن است، در اثر مقاومت غیرمترقبهای که به ناگاه با بحرانی که امپراتوری در اقصاء نقاط جهان با آن روبهرو شده و یا روبهرو خواهد شد و یا در اثر مشکلات اقتصادی که حفظ و توسعه این چنین دستگاه نظامی غولآسایی را مانع میگردد و همینطور در اثر پیشرفت و توسعه کشورهای در حال رشدی چون چین، مختل گردیده است.
…
هر چند هم که اکتون و میل و توکویل دارای مواضع سیاسی مختلفی بودند ولی با این حال آنها در یک نکته اساسی اتفاق نظر داشتند: آنها در توصیف و ستایش دمکراسی، زوایه دید خود را صرفاً به جامعه سفیدپوستان معطوف میدارند و آنرا از بردهداری و یا دیکتاتوری تروری که به سیاهپوستان و دیگر نژادهای «پست» روا داشته میشد جدا میسازند. این یک بخش از تاریخ است که هنوز به پایان نرسیده و از پایان خود هنوز بسیار دور به نظر میرسد. «کارل ر. پوپر» دارای شهرت بینالمللی است و به عنوان تئوریسین «جامعه باز» و حامی «امکان جدید» در چارچوب گفتمان سیاسی در غرب لیبرال یک ناجی محسوب میشود. او میگوید به جای اینکه کماکان سؤال کنیم«چه کسی باید حکومت کند» باید مشکل دیگری مورد توجه قرار گیرد: «چگونه میتوان نهادهای سیاسی را سازماندهی کرد تا مانع از این شد که حکام ضعیف و ناتوان خسارات زیادی وارد نکنند؟» و به این صورت یک سال پس از جنگ اول خلیج فرضیهپرداز «جامعه باز» در چارچوب روابط بینالمللی در مورد مستعمرههای قدیمی اعلام کرد: «ما این کشورها را بسیار سریع و بسیار بدوی آزاد کرديم»؛ درست مثل اینکه «یک کودکستان را به حال خود رها کنیم.» و از اینرو این سؤال که «چه کسی باید حکومت کند» به هیچوجه منسوخ نیست: این کار باید به عهده غرب نهاده شود. و غرب نه تنها فراخوانده میشود تا بر کشورهایی مثل عراق حکومت کند، چین، «کشور کمونیستی که برای ما نفوذناپذیر است» را نیز نباید فراموش کرد. کشورهایی که تنها خود را مدافع تمدن میدانند، نباید برای دیکته کردن عزم و اراده خویش به کل سیاره در صورت لزوم حتی با توسل به اسلحه تردیدی به خود راه دهند: برای تحقق بخشیدن به pax civilitatis (صلح مدنی) در سطح جهان «ما نباید از جنگیدن برای صلح بترسیم.» در واقع وقتی که انسان در چارچوب غرب مجبور باشد خود را روی معضل محدود ساختن قدرت متمرکز کند (مثلاً چگونه میتوان «خسارت» ناشی از «حکام احتمالاً بد و نالایق را محدود کرد»؛ این به اصطلاح «آغاز نوین» تکرار همان سنت خواهد بود که در سطح جهان مشکل اصلی، یعنی چه کسی باید حکومت کند؟ را پدید میآورد.
برای پوپر جای هیچ تردیدی نیست: این غرب است که باید در واقع با دیکتاتوری اعمال قدرت کند، به این صورت که از برتری قدرت نظامی خود استفاده کند و منتظر اجازه شورای امنیت سازمان ملل متحد، که نظریهپرداز «جامعه باز» اصلاً به آن اشارهای نمیکند، نشود
برای پوپر جای هیچ تردیدی نیست: این غرب است که باید در واقع با دیکتاتوری اعمال قدرت کند، به این صورت که از برتری قدرت نظامی خود استفاده کند و منتظر اجازه شورای امنیت سازمان ملل متحد، که نظریهپرداز «جامعه باز» اصلاً به آن اشارهای نمیکند، نشود.
…
بدبختانه چپهای غرب نیز همینگونه استدلال میکنند و در این نکته بدون هر نوع انتقادی کلیه محدودیتهای سنن لیبرالی را تقبل میکند. برای «نوربرتو بوبیو» حداقل آنچه که مربوط به فاز آخر تکامل فکری وی میشود، جای هیچ تردید نیست. ایالات متحده آمریکا و همپیمانانش از مسأله آزادی و دمکراسی دفاع میکنند: مثلاً در کودتاهایی که در آمریکای لاتین صورت میگیرد و یا جنگهایی که بدون اجازه شورای امنیت سازمان ملل آغاز میشود و یا شعار «آزادی از ترس» که اکنون در سطح جهان بیمعنی شده است و یا کوتاه بگوییم: دیگر دمکراسی در روابط بینالمللی هیچ نقشی ایفاء نمیکند! میتوان فکر کرد که مسأله برای چپهای رادیکال به شکل دیگری است ولی در واقع هیچ اینطور نیست. وقتی «سلاوی ژیژک» Slavoj Zizek در رابطه با چین از «سرمایهداری استبدادی» سخن میگوید. به طور ضمنی آنرا متضاد با سرمایهداری «دمکراتیک» غرب اعلام میکند و در واقع مانند بوبیو و پوپر استدلال میکند و حتی تعجبآورتر است، زیرا این فیلسوف اسلونی برخلاف فیلسوف ایتالیایی ما را متوجه یک جنبه اساسی از سیاست آمریکا میکند. او از دستوری که «هنری کیسینجر» در پایان بیثبات کردن دولت آلنده در شیلی صادر کرده بود («کاری بکنید که ناله اقتصاد از درد بلند شود») گزارش کرد و تأکید نمود که چگونه همین سیاست مجدداً علیه ونزوئلای چاوز به کار گرفته شده است.
مرکز توجه این کتاب روی سؤالی قرار گرفته که مدام از طرف چپهای غربی دور زده میشود: آیا «جهان آزاد» واقعاً مجسمکننده آزادی است؟ تغییراتی که به دنبال پیروزی در جنگ سرد رخ داد بیش از پیش خصلت بغرنج، اگر نخواهیم بگوییم متزورانه، این خودنمایی را آشکار کرد. از طرف دیگر این پیروزی، نیروهای اپوزیسیون علیه نظم حاکم را به شدت به تردید وا داشت و سردرگم نمود. آیا میتوان موفقیت سرکردگی (سیاسی و اقتصادی) لیبرالیسم و بیش از هر چیز نواستعمار را با این تعبیر تعریف کرد.
نظر شما در مورد این نوشته چه بود؟