برگردان: خ. طهوری
البته تحول در سالهای بین ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۱ با وجود بحران سیاسی و مالی و یک سلسله از جنگها که دارای خصلت آشکارا نومستعمراتی و طلایهدار فاجعههای شدید دیگری بود و به دنبال نقض قوانین بینالملل بر پا شد، کافی نیست تا ضعفی را که چپهای غرب هنوز به آن مبتلایند، توجیه کند. تحلیل ما باید با بررسی و تحقیق وقایع حادث در درون متروپولهای سرمایه عمیقتر شود. برای درک آن میتوان از شناختهای مارکس و انگلس در دهه ۴۰ قرن ۱۹ استفاده کرد:
در هر دورانی افکار طبقه حاکمه، افکار حاکم است، یعنی طبقهای که قدرت مادی حاکم در جامعه است، در عینحال قدرت معنوی حاکم نیز هست. طبقهای که ابزار تولید مادی را در اختیار دارد، در عینحال دارای ابزار تولید معنوی نیز میباشد، به طوریکه در عینحال افکار کسانی که ابزار تولید معنوی را در اختیار ندارند به طور متوسط مطیع آنها میگردد.
طبیعی است که این تحلیل تنها برای یک وضعیت باثبات صادق است ولی حتی آنگاه نیز نباید فراموش کرد که در مقابل آن، مخفیانه یک جهانبینی طبقات پايینی به وجود خواهد آمد که در اپوزیسیون با آن قرار خواهد داشت. برای این که بتوانیم نقل قولی را که از کتاب ایدئولوژی آلمانی ارايه کردیم، به طور متناسب برآورد کنیم بد نیست آنرا با متنی معاصر از کتاب دمکراسی در ایالات متحده مقایسه کنیم که در مورد وضعیت مطبوعات آن کشور مینویسد:
«انتشار یک روزنامه کار سهل و آسانی است؛ تنها چند آبونمان کافی است تا مخارج روزنامهنگار تأمین شود. از اینرو تعداد مطبوعات منظم و یا نیمهمنظم در ایالات متحده آمریکا از هر نوع تصوری خارج است. مهمترین شخصیتهای آمریکایی دلیل فقدان قدرت رسانهها را در انشقاق و پراکندگی غیرقابل تصور قدرت آنها میدانند.»
…
برعکس «گوستاو له بون» در اواخر قرن ۱۹ میگفت: «باید پذیرفت که «تودهها (…) زنانه» و غیرمنطقی عمل میکنند و از اینرو باید برای تحت تأثیر قرار دادن و یا کنترل آنها روی «احساسات» و روی «تلقین» تکیه کرد و برای «قهرمانپرستیهای ظاهراً خفته و یا برای هیولاهای دیگری که در ضمیر ناخودآگاه مخفی هستند در تنور اشتیاق دمید.»» از آن زمان کنترل افکار و قبل از هر چیز احساسات، گرانیگاه مبارزه برای کسب قدرت شد و دستیابی و حفظ چنین کنترلی حاصل نمیشد، اگر در وهله اول «ضمیر ناخودآگاه» مورد استفاده قرار نمیگرفت. و درست به همین خاطر باید از شیوه کار «تبلیغات» تجارتی استفاده میشد:
یک نامزد انتخاباتی و یا جنگی که دولت آنرا آغاز کرده باید دقیقاً مثل تبلیغ برای یک «شکلات»، به کمک تکرار سیستماتیک یک «ادعای ساده و آسانفهم، بینیاز از هر گونه ملاحظه و مدرکی» مطرح شود. رابطه میان کم و بیش تبلیغ ناخودآگاه و تکرار وسواسمند وظیفه دارد نیروی دفاعی منطقِ در هر حال ضعیفِ «توده» را به کلی از بین ببرد.
این عقبگرد ملموس درخشان بیش از نیم قرن بعد به دنبال رشد تولید تودهای، مصرف تودهای و تبلیغات تجارتی با هدف شکوفایی همین مصرف تودهای به پراتیک روزانه و علمی مبدل گردید. در سالهای بازسازی پس از جنگ و در دوران اعجاز اقتصادی کتاب موفقی به نام «اغواءکنندگان نامریی: تسخیر ضمیر ناخودآگاه فرد فرد» که در سال ۱۹۵۷ در ایالات متحده منتشر شد و توجه عموم را به سوی یک پدیده ناشناس و نگران کننده جلب کرد، که این «تسخیر ضمیر ناخودآگاه فرد فرد» سپس در تبلیغات تجاری مورد استفاده قرار گرفت و به بُعد جدیدی از کیفیت رسید. باید واقعیت در نظر گرفته میشد: «
زندگی روزمره ما مدام دستخوش تحمیق و دستکاری است که ما اصلاً متوجه آن نمیشویم»؛ تنها «اغواءکنندگان نامريی» هستند که تصمیم میگیرند؛ «جادوگران در عمق» که با تحلیل و تولید «جلوههای ناخودآگاه ویژه» سر و کار دارند. «تولیدکنندگان تصاویر به این نتیجه رسیده بودند که تنها فاکتور احساس در اقتصاد تودهای تعیین کننده است.» از اینرو «باهوشترین اغواءکنندگان مدام از عبارات کلیدی استفاده میکنند تا واکنش مناسب مطلوب را پدید آورند.»
…
سیاستی که اینجا منظور است به طور عمده هنوز در درون مرزهای یک کشور عمل میکرد؛ تبلیغات تجاری و روابط عمومی هنوز سیاست بینالمللی را کاملاً دربر نگرفته بود. برای درک این چرخش دیرهنگام باید یک گام به عقب برگشت. چندین سال قبل از اینکه «له بون» روانشناسی توده خود را منتشر کند، «اوتو فون بیسمارک» که گرفتار وسوسه کشورگشایی استعماری بود که از طرف امپراتوری قیصر و همینطور قدرتهای بزرگ دیگر غربی به نام گسترش تمدن و دفاع از اصول انساندوستانه تبلیغ میشد، خطاب به همکارانش گفت: «آیا نمیتوان جزییات دلخراشی در مورد عذاب مردم یافت؟» سوار بر موج برافروختگی اخلاقی ناشی از آن سادهتر ممکن بود جنگ صلیبی علیه وحشیگری آفریقایی و اسلامی را آغاز کرد و نقش بینالمللی آلمان را تقویت نمود. صدراعظم آهنین را میتوان یکی از اولین فرضیهپردازان «جنگهای انساندوستانه» محسوب کرد که از اواخر قرن ۱۹ تاکنون همواره ملهم از عشق به آزادی و عدالت و یا مخالفت با ادامه بردهداری در خاورمیانه و آفریقا بوده است. در اینجا باید کلمات قصار نیچه را یادآور شد: «و هیچکس مانند یک فرد آزرده و برآشفته دروغ نمیگوید.»
…
بیسمارک به این فکر رسید که از این امکان استفاده کند، به اینصورت که «وحشیها» را مد نظر قرار داد، که اروپا و غرب باید به کمک لشگرکشی که از طرف توده برآشفته و خشمگین حمایت میشد، آنها را به زانو درآورده و متمدن سازد. ولی در ایالات متحده آمریکا که از آغاز پیدایش خود عادت داشت سازوکار علیه مردم بومی را جنگ برای تمدن و دین بنامد، استفاده از تولید و دستکاری خشم و برآشفتگی بیشتر به یک عنصر اصلی اقدامات جنگی تبدیل شد، فارغ از اینکه قرعه دشمنی نصیب کدام کشور شده باشد. جنگ آمریکا-اسپانیا در پایان قرن ۱۹ و آغاز قرن ۲۰ از طرف واشنگتن از نظر ایدئولوژیکی با انتشار «یادداشتهای» کاملاً جعلی که اسپانیا را متهم میکرد اسیران غیرمسلح را کشته و ۳۰۰ زن کوبایی را سر بریده آماده شد. و از این طریق خشم و برآشفتگی شدیدی علیه دشمنی ایجاد کرد که گویا قادر بود (بنا بر قطعنامه کنگره روز ۲۰ آوریل ۱۸۹۸) بیتأمل دست به اقداماتی بزند که «از منظر اخلاقی مردم آمریکا» منسوخ بود و «ننگی برای تمدن مسیحیت» محسوب میشد.
در طول جنگ جهانی اول که الهام درخشان بیسمارک به ویژه علیه میهن صدراعظم آهنین به کار گرفته شد، ما شاهد تشدید بیشتر این سازوکار بودیم. بدنام کردن آلمانها به خشونت و بیرحمی به ویژه بسیار جذاب بود: اتهام ننگینی که از جمله روشنفکر درجه یک انگلیسی «آرنولد توینبی» مطرح میکرد مبنی بر این که آلمانها نسبت به زنان و حتی کودکان خشونت روا میدارند، مردان را به سیخ میکشند یا چهارمیل میکنند، زبان و سینههای آنان را بریده و یا به چشمانشان میخ فرو برده و تمامی روستاها را به آتش میکشند. این اتهامات ننگین نه تنها از طرف شاهدین عینی ابراز میشد، بلکه همینطور با تصاویر کاملاً دقیق مورد تأکید قرار میگرفت. ولی این تصاویر نتیجه دستکاریهای هوشمندانه بود که در این راه صنایع سینمایی ایالات متحده که در حال رشد بود، سهم ماهرانه خود را ایفاء میکرد که مثلاً در نیوجرسی صحنههای اعمال خشونت و جنایاتی را که گویا نیروهای آلمانی در بلژیک صورت داده بودند، تهیه و فیلمبرداری میکرد! دو نکته به ویژه قابل تعمق بود. ایدئولوژی رسمی در ایالات متحده کوشش میکرد با مطرح کردن بیحرمتی نسبت به زنان و بریدن پستان آنان «نگرانیهای جنسی و نژادی» نسبت به سرخپوستان را دامن زند. و یا مردانی که «به صلیب کشیده شده» بودند، گویی این مراسم که به بخشی از سنتهای یهودی انتصاب داده میشد به آلمانها منتقل شده باشد.
به همان اندازه که تشدید مناقشه بین خلقهای «متمدن»، بیرون راندن دشمن از جامعه مدنی را به دنبال داشت، علیه آن سلاحی به کار گرفته شد که سنتاً برای مبارزه علیه «وحشیها» رزرو شده بود. از کلیه پیامهای آگاه و ناخودآگاه که میتوانست درجه خشم و برآشفتگی را افزایش بخشد، استفاده شد. «بسیج عمومی»، شعاری که در کلیه کشورها در طی جنگ اول جهانی شنیده میشد، همراه تحمیق مطلق صورت میگرفت که در مرکز آن تولید نیروی برافروختگی قرار داشت. و از این طریق شیوه تلقینی «له بون» با آنچه که بیسمارک منظور داشت، ممزوج شد:
وظیفه اصلی تبلیغات جنگی، تکرار مکرر «کشفیات» و تولید خستگیناپذیر تصاویر و تصوراتی است که به برکت استفاده از تکنیکهای ناخودآگاه، موج مقاومتشکن و محرک خشم و برآشفتگی علیه دشمنی را که قادر به انجام هر نوع جنایتی است، به حرکت درخواهد آورد.
…
در اینجا میتوان دو نتیجه گرفت: اولی اینکه: در دوران معاصر از نظر سیاست داخلی کنترل انحصاری که سرمایه مالی بزرگ بر وسایل تولید فکر و همینطور احساسات اعمال میکند نسبت به دوران مارکس به مراتب نقش مهمتری عهدهدار شده است. از طرف دیگر، باید تناسب قوا در سطح جهان نیز در نظر گرفته شود. دستگاه نظامی که ایالات متحده آمریکا در اختیار دارد، در تاریخ غولآسا و بینظیر است. اینرا همه میدانند و کشورهایی که اجباراً مدام با تهدید بمباران، جنگ و حمله روبهرو هستند مانند جنبش صلح، این واقعیت را با دقت لازم زیر نظر دارند. فاکت دیگری که نسبتاً کمتر مورد توجه قرار گرفته ولی تنگاتنگ با مورد اول مربوط است، قدرت ترسناک آتشبازی رسانهای و ترورِ برافروختگی است که هرگاه کاخ سفید یک حمله و یا تهاجم را برنامهریزی و یا آغاز میکند، میتواند به آن تکیه کند.
قبل از اینکه بمبافکنها با محموله مرگبار خود به پرواز درآیند، یک سازوکار شدیداً گمراه کننده و دروغ به جریان میافتد تا دشمن را تا حد ممکن منفرد و منزوی کرده و علیه آن یک موج برافروختگی اخلاقی در سطح جهان پدید آورد. تأملات مشابهی نیز در رابطه با عملیاتی صورت میگیرد که هدفش بیثبات کردن کشور بالفعل و یا بالقوه دشمن است تا «تغییر رژیم» مورد نظر واشنگتن را از درون مقدور سازد.
نظر شما در مورد این نوشته چه بود؟